کسي کو خويش بيند بنده نبود

شاعر : عطار

وگر بنده بود بيننده نبودکسي کو خويش بيند بنده نبود
چرا شبنم به دريا زنده نبودبه خود زنده مباش اي بنده آخر
که جز دريا تو را دارنده نبودتو هستي شبنمي درياب دريا
که هر کو گم نشد داننده نبوددرين دريا چو شبنم پاک گم شو
تو را جاويد کس جوينده نبوداگر در خود بماني ناشده گم
بسازي از بقا افکنده نبودتو مي‌ترسي که در دنيا مدامت
که گل چون گل بسي پاينده نبودوجود جاودان خواهي، نداني
که سلطاني مقام بنده نبودوجود گل به بالاي گل آمد
اگر بر قد تو زيبنده نبودتورا در نو شدن جامه که آرد
تورا جز نيستي يابنده نبودچه مي‌گويم چو تو هستي نداري
که در هستي تورا ماننده نبوداگر خواهي که دايم هست گردي
که هرگز رفته‌اي آينده نبودفرو شو در ره معشوق جاويد
اگر شب تا سحر سوزنده نبوددر آتش کي رسد شمع فسرده
اگر سر تا قدم گردنده نبودفلک هرگز نگردد محرم عشق
وراي او کسي پرنده نبودهر آن کبکي که قوت باز گردد
به عالم در چو تو گوينده نبودچه مي‌گويي تو اي عطار آخر